تکرار

  

این روزا وقت بیشتری دارم :  

 درس می خونم ...

 می خوابم ...  

آهنگ گوش میدم ...  

نقاشی می کشم ...  

می نویسم ...  

بازی می کنم ...  

میرم خرید...  

با دوستام وقتمو می گذرونم ...  

نزدیک غروب که می شه تنها می شم . دیگه کاری واسه انجام دادن نمونده .یه گوشه توو اتاقم می شینم و فک می کنم . دیونه می شم . گریه می کنم ...  

یهو به خودم میام . می بینم چشام قرمز شده ... دستام بی اختیار چنگ زدن به موهام . چند تا تار مو بین انگشتام موندن ... تمام تنم می لرزه ... یادم نمیاد واسه چی اینجوری شدم ... اما تو رو می بینم که  کم کم محو می شی ....  بالشتمو می گیرم جلو چشام .. نمی خوام چیزی ببینم .

تمام امروز و دیروزای رفته همین جوری گذشت

باروون . . .

 

دیدن آسمونه ابری و بعدش انتظار ، انتظار ... انتظار کشیدن واسه خیس شدن زیر بارون ، واسه دیوونه بازی توو چاله های آب ، واسه هق هق گریه کردن ، واسه دیوونه وار خندیدن ، واسه ی داد کشیدن تو .... 

که بگی : "بیا تو خونه  ! سرما می خوری خل و چل !! بیا وگرنه من میام دنبالت آآآ ! اونوخ اگه بگیرمت ....."  

 

دلم می خواد بیای دنبالم ، من فرار کنم و جیغ بکشم . تو منو بین دو تا دستات بگیری، دستایی که من عاشق قدرتشم . مثه همیشه لپامو گاز بگیری تا اشک توو چشام جمع شه ، منو ببوسی . . . 

  

دلم تنگه ، دلم واسه روزای با تو بودن تنگه . 

 

آسمون که ابری می شه غصه ی عالم می ریزه توو دلم ... وای از اون روز که بباره