گمگشته

 فروغ :

 

من به مردی وفا نمودم و او 

پشت پا زد به عشق و امیدم 

هر چه دادم به او حلالش باد 

غیر از آن دل که مفت بخشیدم 

دل من کودکی سبک سر بود 

خود ندانم چگونه رامش کرد 

او که می گفت دوستت دارم  

پس چرا زهر غم بجامش کرد ؟ 

اگر از شهد آتیش لب من 

جرعه ای نوشید و شد سرمست 

حسرتم نیست زآن که این لب را  

بوسه های نداده بسیار است 

بازهم در نگاه خاموشم  

قصه های نگفته ای دارم 

باز هم چون به تن کنم جامه 

فتنه های نهفته ای دارم 

باز هم می توان به گیسویم 

چنگی از روی عشق و مستی زد 

باز هم می توان در آغوشم 

پشت پا بر جهان هستی زد 

باز هم می دود به دنبالم 

دیدگانی پر از امید و نیاز 

باز هم با هزار خواهش گنگ  

می دهندم بسوی خویش آواز 

باز هم دارم آن چه را که شبی 

ریختم چون شراب در کامش 

دارم آن سینه را که او می گفت 

تکیه گاهیست بهر آلامش 

زان چه دادم به او مرا غم نیست 

حسرت و اضطراب و ماتم نیست 

غیر از آن که پر نشد جایش 

بخدا چیز دیگر کم نیست 

کو دلم کو دلی که برد و نداد 

غارتم کرده و داد می خواهم 

دل خونین مرا چکار آید  ؟
دلی آزاد و شاد می خواهم 

و گرم آرزوی عشقی نیست 

بیدلان را چه آرزو باشد 

دل اگر بود باز مینالید 

که هنوزم نظر باو باشد 

او که از من برید و ترکم کرد 

پس چرا پس نداد آن دل را 

وای بر من که مفت بخشیدم 

دل آشفته غافل را  . . .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد